حادثه
گاه به ابرها خیره می شوم
گاه به رود خانه
زمان اما چه پیاپی می گذرد در این خانه
دوباره چشمانم از حادثه ی بودنت تر می شود
شاید باز هم اشتباه می کنم
ولی هر روز که می گذرد
این حادثه تلخ تر می شود
دیگر کسی نمانده در میان جنگل زندگیمان
که نداندشکستن گل میخک را به پای نیلوفری خود خواه
شاهدان همه حاضرند
درختان? گل ها ? خورشید و ماه
وقتی به من پیچیدی و از ساقه عمرم گذر کردی
به تو عشق ورزیدم و تو فراتر رفتی
نمی دانستم که از من هم خواهی گذشت
نمی دانستم که سرنوشت چه خواهد نوشت